در سمن با آن طراوت حسن اين رخسار نيست

شاعر : سيف فرغاني

در شکر با آن حلاوت ذوق اين گفتار نيستدر سمن با آن طراوت حسن اين رخسار نيست
لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نيستژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روي او
چون کنم؟ او خفته و بخت رهي بيدار نيستدوش گفتم از لبش جانم به کام دل رسد
شهد با چندان حلاوت چون تو شيرين‌کار نيستاي به شيريني ز شکر در جهان معروف‌تر
گر به تيغ هجر مجروحم کني آزار نيستچون تو روزي مرهم وصلي نهي بر جان من
کنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نيستبر دل تنگم اگر کوهي نهي کاهي بود
خانه‌ي دل را که جز نقش تو بر ديوار نيستتا درآيد اندرو غمهاي تو هر سو در است
کز شراب عشق تو در من رگي هشيار نيستمستي و ديوانگي از چون مني نبود عجب
چون کسي را دل ز درد عشق تو بيمار نيستگر همه جان است اندر وي نباشد زندگي
صورتش گر جان بود آن لفظ معني‌دار نيستدر سخن هر لفظ کاندر وي نباشد نام تو
هر که او نبود بهشتي لايق ديدار نيستهر که عاشق نيست از وصلت نيابد بهره‌اي
عندليبي و تو را جز روي او گلزار نيستسيف فرغاني چو روي دوست ديدي ناله کن
«اي که گفتي هيچ مشکل چون فراق يار نيست»چون مدد از غير نبود صبر کن تا حل شود